سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش تا همراه بردباری نگردد، نتیجه ندهد . [امام علی علیه السلام]

عاشقان داریوش

آنقدر از وصالت شادم و مسرور ، که کسی را پاسخی بر این شادی نیست . با تو میشود عشق را باور کرد و به سرزمین رویاها رفت . می شود پیراهنی از صداقت پوشید و عروس آرزوهایت شد.

ای سراپا همه زیبایی ، از آن روزی که مهرت در نهانخانه قلبم جا گرفت تا به امروز سالی میگذرد ، مهر تو ریشه دوانده و به تمامی وجودم رخنه کرده و اکنون ، من با دلی مالامال از احساس به تو ، ورد زبانم واژه ای است به نام دوستت دارم.




فرشید ::: چهارشنبه 85/8/10::: ساعت 12:16 عصر

پشت میز قمار دلهره عجیبی داشتم
برگی حکم داشتم
و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین
بازی شروع شد
حاکم او بود و من محکوم
همه برگهایم رفتند و سه برگ بیش نماند
برگی از جنس وفا رو کرد من بالاتر آمدم
بازی در دست من افتاد
عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
و حکم آمد از جنس چشم سیاهش
زندگی
حکم پایین من بود و

باختم




فرشید ::: چهارشنبه 85/8/10::: ساعت 12:15 عصر




فرشید ::: چهارشنبه 85/8/10::: ساعت 12:10 عصر

شب شده بود، گل آفتاب گردان داشت دنبال خورشید میگشت که یهو یک ستاره بهش چشمک زد، اما گل آفتابگردان سرش رو آرام آورد پایین، میدونی چرا؟! آخه گلها هیچوقت خیانت نمیکنن واسه همینه که گل آفتابگردان همیشه شبها سرش پایینه




فرشید ::: چهارشنبه 85/8/10::: ساعت 12:8 عصر

از اون شب تا مدتها دیگه سرت رو رو به آسمون بلند نمی کنی.
تا بالاخره بعد از مدتها می فهمی با رفتن اون ستاره باز هم زنده ای..
باز هم زندگی می کنی..نفس می کشی و
دنیای پیرامونت هنوز وجود داره.پس دلیلی نداره که نخوای به اون میلیونها میلیون
ستاره دیگه نگاه نکنی.
بعد از اون تصمیم هر شب می ری و یکی از اون ستا ره های خیلی
قشنگ رو تماشا میکنی و باز هم یه شب می ری و
میبینی اثری از اون ستاره نیست.
اما دیگه مثل دفعه قبل نا امید نمی شی و باز می ری سراغ
یه ستاره زیبای دیگه.
همشون می رن تا اینکه نوبت می رسه به آخرین ستاره ای
که توی آسمون وجود داره.
اما آخرین ستاره هرگز از بین نمی ره...چون تو با نهایت وجود دوستش داری




فرشید ::: سه شنبه 85/8/9::: ساعت 9:44 عصر




فرشید ::: سه شنبه 85/8/9::: ساعت 9:41 عصر




فرشید ::: دوشنبه 85/8/8::: ساعت 11:39 صبح

به دنبال کدامین قصه و افسانه میگردی

در این بیغوله رد پایی از یاران نمی یابی

چراغ شیخ شد خاموش واین افسانه روشن شد

که در شهر ددان میراثی از انسان نمی یابی

در دو روز عمر کوتا ه سخت جانی کردم

با همه نامهربانان مهر بانی کرده ام

همدلی هم آشیانی همزبانی کرده ام

بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست نیست

آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست نیست

هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست

من نه هرگز شکوهای از روزگاران کردهام

نه شکایت از دو رنگیهای یاران کرده ام

گر چه شکوه بر زبانم

می فشارد استخوانم

من که با این برگ ریزان روز و شب سر کرده ام

صد گل امید را در سینه پر پر کرده ام

دست تقدیر این زمانم

کرده همرنگ خزانم

پشت سر پلها شکسته

پیش رو نقش سرابی

هشیار افتاده مستی

در خرابات خرابی

مهربانی کمیا شد

مردمی دیریست مرده

سرفرازی را چه دانند؟سربزیری سر سپرده

میروم دلمردگیها را از سر بیرون کنم

گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم

بر کلام نا هماهنگ جدایی خط کشم

بر سرود آ فرینش نغمه ای سوزون کنم

در در روز عمر خود بسیار




فرشید ::: یکشنبه 85/8/7::: ساعت 10:12 عصر

<      1   2   3   4      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 18


کل بازدید :8480
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<