من که می دانم شبی عمرم به پایان میرسد نوبت خاموشی من سهل و اسان می ر سد من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستی ام مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد پس چرا عاشق نبا شم ...
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست بین مرگ وآدمی قول و قراری نیست نیست من که می دانم اجل ناخوانده و بیداد گر سرزده می آید راه فراری نیست نیست پس چرا...پس چرا عاشق نباشم
شرمت باد ای دستی که بد بودی و بدتر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی
زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی
ای تکیه داده بر من ای سر سپرده بانو
با این نا درویشی ها آخر چرا سر کردی
شرمت باد ای دستی که بد بودی و بدتر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردیهم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی
زهر این نفرین نامه جای خون در من جاری
این آخرین شعرم را پیش از من از بر کردی
ای تکیه داده بر من ای سر سپرده بانو
با این نا درویشی ها آخر چرا سر کردی
شرمت باد ای دستی که بد بودی و بدتر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی
هم بغض معصومت را نشکفته پر پر کردی
شرمت باد...